بی رمق پای در آن عرصه نهادم
که نباید
و به دنبال تو گشتم
همه جایی که نباید
و نباید
که دلم را به تمنای تو خوش می کردم.
من دیوانه چه اندازه تو را جان دادم(!)
وای بر من تو ز بی جانی من جان داری
***
محرم این راز من جز این دل دیوانه نیست
عاقبت از یاد رفتن عادت ویرانه نیست
باز هم ، می توانم
از نفسهایت،
بخوانم
آخرین آواز را.
می توانم
از نگاه تو،
بخوانم
شور پرواز و جدایی را.
این دل تنهای من را بیش می آید ،
اگر
رفتی و هرگز
نکردی یاد این آشفته را.
از درونم هر دم این دل، می دهد هشدارها
عاشقم(؟) گوشم جز این گفتار شیرین نشنود
***
این دلم هیچ ندارد که تو را تحفه دهد
تو مرا بیش نمودی ور نه من خاک که ام
***
دل بی جان مرا هیچ مددکار نبود
تو بیا و بدم از آن نفس جان بخشت
گفته بودی
در همه حال
حتی!
آن زمانی که نباشد
هیچ گلی
در باغچه ی این دل تنها
تو!
برایم
آن گلی خواهی بود
که همیشه
سبز می ماند و خوش بو
نازچشمان تو را هدیه به رویا می دهم
لحظه ی دیدن رویت را به فردا می دهم
خانه را از گرد و خاک بودن تنهاییم
من ، همه ، یکجا به آن لحظه ی زیبا می دهم
آن همه بی خود شدن از خویش را در حسرتت
در وصالت ، با همه گلهای دنیا می دهم
گفته ای فردا مرا از خویشتن خواهند برید
باورم کن من بریدن را به دیدار مه روی تو، فردا ،می دهم