و نباید....

 

بی رمق پای در آن عرصه نهادم

  که نباید

و به دنبال تو گشتم

                همه جایی که نباید

و نباید

 که دلم را به تمنای تو خوش می کردم.

؟

من دیوانه چه اندازه تو را جان دادم(!)

وای بر من تو ز بی جانی من جان داری

                ***

محرم این راز من جز این دل دیوانه نیست

عاقبت از یاد رفتن عادت ویرانه نیست

بیا و بمان۳

 

باز هم ، می توانم

از نفسهایت،

            بخوانم

آخرین آواز را.

می توانم

        از نگاه تو،

بخوانم

شور پرواز و جدایی را.

این دل تنهای من را بیش می آید ،

اگر

رفتی و هرگز

نکردی یاد این آشفته را.

تو مسیحای منی!

 

از درونم هر دم این دل، می دهد هشدارها

عاشقم(؟) گوشم جز این گفتار شیرین نشنود

            ***

این دلم هیچ ندارد که تو را تحفه دهد

تو مرا بیش نمودی ور نه من خاک که ام

            ***

دل بی جان مرا هیچ مددکار نبود

تو بیا و بدم از آن نفس جان بخشت

 

تو برایم هستی!

گفته بودی

   در همه حال

حتی!

     آن زمانی که نباشد

          هیچ گلی

در باغچه ی این دل تنها

تو!

    برایم

       آن گلی خواهی بود

         که همیشه

    سبز می ماند و خوش بو

فردا!؟ امروز!.....

 

نازچشمان تو  را هدیه به رویا  می دهم

لحظه ی دیدن رویت را به فردا می دهم

خانه را از گرد و خاک بودن تنهاییم

من ، همه ، یکجا به آن لحظه ی زیبا می دهم

آن همه بی خود شدن از خویش را در حسرتت

در وصالت ، با همه گلهای دنیا می دهم

گفته ای فردا مرا از خویشتن خواهند برید

باورم کن من بریدن را به دیدار مه روی تو، فردا ،می دهم