بیا و بمان ۱۸

ورق می زنم روزهای نبودنت را... 

و هرچه پیش میروم نمی رسم به انتهایش ...

گرچه 

 نمیدانم پایان انتظارم چیست!

این ورق زدن هایم تکرار همیشه نبودنت است یا مژدگانی می خواهد برای آمدنت!!.... 

سیاهش کرده ام به امید آنکه روزگارم سفید حضور تو باشد. 

ساعتهای خالی از حضور تو  

هر روز پر رنگتر میکند خلا نبودنت را!!! 

 تنها چاره انتظار است! تا تقدیر تو چه باشد!!!!

بیا و بمان ۱۷

ویران می کند مرا... 

این خفته در هوای نفس های من 

افسوس می خورم! 

دیگر مجال نیست... 

بیدار می شوی و هوشیاریت هنوز ، 

پنهان ز دیده های من آرام خفته است...

بیا و بمان ۱۶

آسمان لحظه های ابریم باش 

گفته و ناگفته های آنی ام باش 

 

وقت رفتن اضطراب بی تو بودن 

حس خوب بودنت را کافیم باش 

 

با خودت هر جا که بردی جسم خود را 

با روانت مهربان و شادیم باش 

 

من به بی محبوب ماندن خو گرفتم 

تو بمان و نغمه های شادیم باش 

 

گر هزاران لحظه ام در تو شود گم 

تو بهار آسمان ابریم باش

بیا و بمان۱۵

بی هیچ بهانه ای  

نبودنت را 

شروعی برای باریدن اشک هایم می دانم. 

دوران عادت به نبودنت 

هر چند فریب بود 

تمام شد. 

حال به هر چه نشانی از تو دارد عیب می گیرم. 

و طلب کارانه همه را مقصر نبودنت می دانم.  

و با این همه 

می دانم که این بهانه گیری ها مرا به هیچ می رساند.  

و جز اینکه تقصیراتم 

به ظاهر بر گردن دیگری سنگینی کندهیچ ندارد برایم... 

 

بیا و بمان۱۴

و من تمام می شوم

آنجا که تو آغاز میشوی...

و این است قانون دوست داشتن

                                          به قیمت جان!!!!

و نبودنم بهانه ای می شود برای رفتنت


         و این چنین مرا در تنهایی ام رها میکنی...

                                                                 گلایه ای ندارم....

بیا و بمان ۱۳

چقدر سخته 

تظاهر کنی که آرومی! 

و توان اینو نداشته باشی که درون پرتلاطمتو فاش کنی! 

و بترسی از اینکه یه روزی کم بیاری! 

تویی که همیشه خودتو با محیط هماهنگ میکردی! 

سکوت می کردی و مدعی می شدی قدرتمندی در مقابل هر چیزی که دیگران رو از پا در میاره!!! 

چه زندگی بی هویتی  

و چه آدمهای بی هویت تری!!!! 

هیچ قید و بندی وادارمون نمی کنه اونی باشیم که هستیم  

همه چی معلقه!!!! 

 

 

واسه تو نوشت: 

میدونم که هستی! میشه کمکم کنی؟!!!

به تو ای دوست

به تو ای دوست،

سلامی به بلندای وفایت کنم و  

به اندازه پیوند افق های امیدم ،  

از ته دل دعایت کنم و 

تندرستی تو آغاز کلام سحرم باشد... 

گر چه ای دوست تو را حاجت این نیست که من،

داعی آرامش هر روز تو باشم، 

اما ،

من به آن رسم که مدیون نفس های تو باشم، 

دین خود را به جای آورم....

از امروز که می خواهمت و می شوم آن کس که تو خواهی،

قسمت می دهم ای دوست مرا،

لحظه ای از خاطر آرام خودت دور مساز.

 ***

و مرا دور مسازی!!!

دور ز تاثیر عمیق سخنانت ، 

که همیشه دگران را به جادوی خود حیران کردی! 

که من خسته دل،

خسته روان،

همچو امواج خروشان،

به دنبال همان ساحل آرام نگاهت هستم. 

 و تو ای دوست مرا دور مساز...