-
بیا و بمان ۱۸
جمعه 28 مردادماه سال 1390 01:57
ورق می زنم روزهای نبودنت را... و هرچه پیش میروم نمی رسم به انتهایش ... گرچه نمیدانم پایان انتظارم چیست! این ورق زدن هایم تکرار همیشه نبودنت است یا مژدگانی می خواهد برای آمدنت!!.... سیاهش کرده ام به امید آنکه روزگارم سفید حضور تو باشد. ساعتهای خالی از حضور تو هر روز پر رنگتر میکند خلا نبودنت را!!! تنها چاره انتظار است!...
-
بیا و بمان ۱۷
جمعه 27 خردادماه سال 1390 12:06
ویران می کند مرا... این خفته در هوای نفس های من افسوس می خورم! دیگر مجال نیست... بیدار می شوی و هوشیاریت هنوز ، پنهان ز دیده های من آرام خفته است...
-
بیا و بمان ۱۶
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 00:13
آسمان لحظه های ابریم باش گفته و ناگفته های آنی ام باش وقت رفتن اضطراب بی تو بودن حس خوب بودنت را کافیم باش با خودت هر جا که بردی جسم خود را با روانت مهربان و شادیم باش من به بی محبوب ماندن خو گرفتم تو بمان و نغمه های شادیم باش گر هزاران لحظه ام در تو شود گم تو بهار آسمان ابریم باش
-
بیا و بمان۱۵
سهشنبه 23 آذرماه سال 1389 23:17
بی هیچ بهانه ای نبودنت را شروعی برای باریدن اشک هایم می دانم. دوران عادت به نبودنت هر چند فریب بود تمام شد. حال به هر چه نشانی از تو دارد عیب می گیرم. و طلب کارانه همه را مقصر نبودنت می دانم. و با این همه می دانم که این بهانه گیری ها مرا به هیچ می رساند. و جز اینکه تقصیراتم به ظاهر بر گردن دیگری سنگینی کندهیچ ندارد...
-
بیا و بمان۱۴
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:04
و من تمام می شوم آنجا که تو آغاز میشوی... و این است قانون دوست داشتن به قیمت جان!!!! و نبودنم بهانه ای می شود برای رفتنت و این چنین مرا در تنهایی ام رها میکنی... گلایه ای ندارم....
-
بیا و بمان ۱۳
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 12:34
چقدر سخته تظاهر کنی که آرومی! و توان اینو نداشته باشی که درون پرتلاطمتو فاش کنی! و بترسی از اینکه یه روزی کم بیاری! تویی که همیشه خودتو با محیط هماهنگ میکردی! سکوت می کردی و مدعی می شدی قدرتمندی در مقابل هر چیزی که دیگران رو از پا در میاره!!! چه زندگی بی هویتی و چه آدمهای بی هویت تری!!!! هیچ قید و بندی وادارمون نمی...
-
به تو ای دوست
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 19:13
به تو ای دوست، سلامی به بلندای وفایت کنم و به اندازه پیوند افق های امیدم ، از ته دل دعایت کنم و تندرستی تو آغاز کلام سحرم باشد... گر چه ای دوست تو را حاجت این نیست که من، داعی آرامش هر روز تو باشم، اما ، من به آن رسم که مدیون نفس های تو باشم، دین خود را به جای آورم.... از امروز که می خواهمت و می شوم آن کس که تو خواهی،...
-
بیا و بمان۱۲
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:28
برای محدثه ی عزیزم! انگار یه قانونه! اینقدر بدت میاد که می خوای نباشه... اما وقتی می بخشی... تازه شروع می شه، دونه دونه خاطره هایی یادت میاد که هیچ وقت فکر نمی کردی یه روزی بخوای بدون بودنش، مرورشون کنی. انگاری اصلا هیچ نه راحتی پیش نیومده، تازه ، خودتو واسه اتفاقات پیش اومده مقصر هم می دونی... فکر می کنی شاید اگه تو...
-
بیا و بمان ۱۱
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 22:50
من تمنای بودنت را در میان انکار نبودنت احساس کردم و لحظه ای آرزو کردم! می دانم... مدتهاست تکراری شده... آرزوهایم! آمدن و ماندنت. اصرار شرط ماندن نیست! این را هم می دانم. خودت چاره ای بجوی برایم... به حرمت بودنت! هر چند که نیستی...
-
بیا و بمان۱۰
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 01:01
تو من را دوست می داری و من او را ... و او این تکرار را تکرار می کند و هیچ کس نمی خواهد دوست بدارد او را که دوستش می دارد...
-
!!!
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 16:06
انتظارم را می بینی! پس این همه سکوت برای چه!؟ نمی دانم.... بارها خواستم نگویم و تو بر من تحمیل کردی انصاف این است که بگویم بگویم این همه ظلم رسم عاشق و معشوق نیست!!!!! تو مدعی بوده ای! حال را نمی دانم! اما... اگر هنوز هم عشقم را باور نداری بر تو منتی نمی گزارم تنها می گویم که پایان مهلت تو فرا رسیده! این دل نوشته آغاز...
-
چاره ای نیست!
شنبه 5 دیماه سال 1388 11:02
آن زمانی که ناگزیر برای گریز از عشق ، معشوق دگر می جویی! به چه می اندیشی؟ از خود می گریزی و ترک هر آنچه بوی تعلق می دهد؟! به قیمت تحمل اندوه نبودنش؟ و به امید نشینی که ببینی روزی ، دلخوش دیدن اویی؟ با خود اندیشه این داری دگر بار که دیدم رخ محبوب از او برتابم؟ یا ببینم رخ آن چهرپری را و به خود لعن فرستی از این بی خبری....
-
بیا و بمان۹
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 22:27
امروز، گمان می کنم دیگر دیر باشد برای دوست داشتنت! دیروز، گمان می کردم زود است! نمی دانم، فردا امروز را چگونه می بینم اما ، خوشحالم که امروز و دیروزم جز پشیمانی و شرمساریست! باور نمی کنم! تو، چه آسان مرا ترک کردی ، و چه دشوار باور می کنم رفتنت را! ببینم، آیا آمدن و رفتنت جز اجبار من بود؟! آه نمی دانی... نمی دانی چه...
-
بیا و بمان ۸
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 20:36
تو را!!! میان خاطرم ، تو را مرور می کنم تو را میان آسمان بی غبار و در سکوت ، بی قرار تو را مرور می کنم! *** تو را میان هر چه هر که طالب است، و از سر نیاز آرزو به داشتن کند، مرور می کنم! *** میان آبها عبور می کنم که ...، بازهم، تو را مرور می کنم! تو را میان هر تپش ، میان رفتن و نرفتنم، مرور می کنم. *** تو را میان آرزو...
-
بیا و بمان۷
جمعه 2 مردادماه سال 1388 23:30
می دانم آسوده می گذرانی لحظه لحظه هایت را و هیچ به حال من نمی اندیشی! خوشی و این درماندگی مرا نمی بینی! و من بر این فراغ بالی تو بخل نمی ورزم که خوشی و آسایش تو نهایت آرزوی من است. و این نه راحتی را بارها از خدا خواستم اینکه دوستت داشته باشم هرچند ندانی و نخواهی! آن روزی که زمان مجال بیان این روزها را بدهد فریاد خواهم...
-
با اجازه(برای تو نوشته ام...!)
جمعه 8 خردادماه سال 1388 14:35
نمیدانم چرا می بینی و سکوت می کنی! چرا می بینی که ذره ذره از وجودم می رود و من به نهایتم نزدیک می شوم و تو همچنان............ منتظری که چه؟!!!!!!! می خواهی همین اندک ایمانم نیز از من ربوده شود؟! که نباشم؟! تو می خواهی که نباشم؟ می خواهی باور کنم هستی و می خواهی که نباشم؟! وجودت را برایم آشکار کن تا بدانم که هر چه هست...
-
بیا و بمان ۶
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 09:37
دفتر قلبم را باز خواندم از نو هر ورق خاطره ای روزهایی با تو آن زمانی که دلم شد آرام دلت گفته ای آرامم زنده می مانم و تو بده پیمان که مرا نبری از یادت من شوم قاصدکی قاصد بارانت!! حال هستم بی تو من به عهدم ماندم ! تو به ره رفتی و من ابر پر بارانم .... اشکهایم هستند شاهد این سخنم پس چه شد پایانش؟! قاصدک دفتر من.........
-
زندگی!
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 22:38
تو به من می گفتی: زندگی می گذرد چه بخواهی چه نخواهی! زندگی در نظرم چون چرخی صاف از قله کوهی آرام بی توجه به کلوخ بی توجه به مسیر می آمد و من همگامش بارها زخم زمین می خوردم! زندگی صبر نکرد زندگی از نظرم دور بشد! من دویدم! زندگی صبر نکرد! تازه دانستم چیست؟! زندگی آب روانیست روان می گذرد!!!!!
-
ساز باد
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 12:45
می نوازد باد ساز آرامی می شوم مجنون از این دریای بی آبی! کز برای هر که آبی خواست چون ساقی گرچه با من چون سرابی! می نوازد باد ساز دلتنگی برگهای نارون می رود آرام رو به زردی رو به بی برگی می نوازد باد ساز آرامی از تمام آن چه دارد بوی دلتنگی!!!!!!
-
آروهایی که نفرینم شدند
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 13:44
آرزوهایی که تقدیرم شدند بی تفاوت بر وجودم می شدند هیچ فرقی بین من با او نبود آرزوها گریبان گیرم شدند لحظه لحظه کار من فریاد بود آن دعاها همه نفرینم شدند قطره قطره اشک من با ناز بود کاش با نازم تبسم می شدند دستهایم ساز دلتنگی نواخت همگی با ساز آغوشم شدند!!!!
-
نگرانم!
شنبه 11 آبانماه سال 1387 11:42
نه اینکه گمان کنی توان پیمودن راهم نیست. نه اینکه گمان کنی دلم قرص شده است که تو هستی! نه!!! حال نگرانیم بیشتر شده است! چون توان تنها ماندن ندارم. اگر او هم بیاید و بگوید تو را می خواهد من نمی توانم! می خواهم بیایم می خواهم به پایان راه نرسم!!!!!! تا تو همیشه باشی.
-
بی انصاف
جمعه 19 مهرماه سال 1387 22:00
نمی دانستم آن روز که می خواهم بگویم دوستت دارم باید تو از قبل اجازه اش را به من بدهی ؛ نمی خواستم آن روزی اجازه اش صادر شود که ناتوان باشم از گفتنش! خیلی دیر اجازه اش را داده ای! من مدتهاست که زبان سخن گفتنم را عاریه داده ام !! به او که بارها گفته است دوستت دارم و تو هر بار در جوابش گفتی من نیز!!!!!!!!!
-
بیا و بمان۵
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 13:39
یه روز وقتی واسه رفتن آماده می شدم، نشستم که بند کفشامو ببندم. روشون شبنم نشسته بود می خواستم کفشامو تمیز کنم ... یاد تو افتادم! تو راه وقتی می رفتم مه جاده مزاحم دیدم بود، می خواستم منتظر بمونم که هوا بهتر شه.... یاد تو افتادم! نیمه های روز داشتم از کنار گلها رد می شدم، عطرشون جذبم کرد.خواستم بچینمشون........ یاد تو...
-
بیا و بمان۴
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 22:18
تو بودی! اما من همچنان بهانه می گرفتم.... گمان می کردم هستی و می مانی!!!!!!! چه خیال باطلی چه دیر فهمیدم! تو نیستی هیچ تفاوتی نکرده ام ! هنوز هم بهانه می گیرم.
-
آمدم تا پس بگیرم....
شنبه 9 شهریورماه سال 1387 14:43
من نمی خواهم تو را آرامشم را پس بده برده ای تاب و توانم را وجودم پس بده آنچه از آغاز این عشقم سر و پا داده ام آمدم تا پس بگیرم هر چه داری پس بده! سرنوشتم را به آغاز جدایی بسته ام بی تو بودن های من را بی درنگ پس بده هیچ شیرینش نکرد آن روزهای تلخ من تلخی آن روزهای شهد و شیرین پس بده.........
-
با اجازه ات....
دوشنبه 28 مردادماه سال 1387 11:15
آیا اجازه می دهی تو را معنا کنم؟ با شعرها و نغمه ها هم نوا کنم؟ آیا اجازه می دهی وقت خندیدنت آرام و بی صدا تو را تمنا کنم؟ آیا اجازه می دهی آنگاه که می روی خاک ره و قدمت را توتیا کنم؟ آیا اجازه می دهی وقت تنهاییم من از زمانه شکایت این روزها کنم؟ آیا اجازه می دهی محبوب قلب من من نیز با قدمت ترک دار فنا کنم؟؟؟!
-
آزادی!!!!!
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 18:49
کاش میشد تا ابد حبس نگاهت بودم! بخدا می خواهم...... این همان زندانیست که مرا می خواند...!
-
تو واسطه من با زیبایی ها باش!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1387 17:33
تو را بخدا سوگند می دهم اگر روزی شقایش ها را دیدی بجای من نوازششان کن اگر روزی از تپه ها گذر کردی و آسمان را بی واسطه دیدی به جای من دل سیر نگاهش کن اگر روزی پاهایت خنکای آبهای چشمه هایی که از کوههای پر غرور می جوشد و اشکهای دلتنگیش را پنهان می کند؛ را حس کرد تو را بخدا لحظه ای مرا در آرامشی که بدست می آوری سهیم کن....
-
یاد بگیریم؟ یا یاد بگیرم؟
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 00:19
یادم باشد فقط لحظه ای تو را دارم باید یاد بگیرم که هر لحظه را ساعتها بدانم! یادم باشد من هم کسی را دوست داشتم اما باید باد بگیرم که تنها عده ای لایق دوست داشتن هستند یادم باشد عاشق نشوم هرگز!!! باید یاد بگیرم یاد بگیرم که عشق تنها لایق .......... و کافیست یاد بگیرم که لازم است خیلی چیزها را یاد بگیرم
-
من نیز با نبود تو نا بود می شوم!
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1387 19:10
دیگر رمق نمانده مرا نابود می شوم می دانم آه همنفس رود می شوم دیگر توان سرودن از کجا رسد من نیز با نبود تو نا بود می شوم آهسته تر تو را به خدا آرام تر برو می دانی از حضور تو من نور می شوم می دانم از چه گریزان می شوی فسوس من با گریز تو نابود می شوم از من نپرس چرا وقت رفتنت مدهوش غرق تبسم نابود می شوم!