چاره ای نیست!

آن زمانی که ناگزیر 

برای گریز از عشق، معشوق دگر می جویی! 

 به چه می اندیشی؟ 

از خود می گریزی و ترک هر آنچه بوی تعلق می دهد؟! 

به قیمت تحمل اندوه نبودنش؟  

 

و به امید نشینی که ببینی روزی،  

دلخوش دیدن اویی؟ 

با خود اندیشه این داری دگر بار که دیدم رخ محبوب از او برتابم؟ 

یا ببینم رخ آن چهرپری را  

و به خود لعن فرستی از این بی خبری.

 

 

آه سخت است اگر باشد و 

 از آن دگر باشد و  

بینی و نتوانی کز او شکوه این حال کنی. ...

 

و زبان چسب به سقف دهنت باشد و  

شیرین سخنت آن دگر. 

و تو حسرت به دلت کو (که او) هم آواز دگر دارد و تو... 

 

آه سخت است  

همان دم که امید تو شود نا ،  

و شود چیره به تو سردی روحش . 

 

 

آرزو خواهی کرد...

آرزو خواهی کرد همه اش وهم و خیالی بُوَد و بس!