چاره ای نیست!

آن زمانی که ناگزیر 

برای گریز از عشق، معشوق دگر می جویی! 

 به چه می اندیشی؟ 

از خود می گریزی و ترک هر آنچه بوی تعلق می دهد؟! 

به قیمت تحمل اندوه نبودنش؟  

 

و به امید نشینی که ببینی روزی،  

دلخوش دیدن اویی؟ 

با خود اندیشه این داری دگر بار که دیدم رخ محبوب از او برتابم؟ 

یا ببینم رخ آن چهرپری را  

و به خود لعن فرستی از این بی خبری.

 

 

آه سخت است اگر باشد و 

 از آن دگر باشد و  

بینی و نتوانی کز او شکوه این حال کنی. ...

 

و زبان چسب به سقف دهنت باشد و  

شیرین سخنت آن دگر. 

و تو حسرت به دلت کو (که او) هم آواز دگر دارد و تو... 

 

آه سخت است  

همان دم که امید تو شود نا ،  

و شود چیره به تو سردی روحش . 

 

 

آرزو خواهی کرد...

آرزو خواهی کرد همه اش وهم و خیالی بُوَد و بس!

نظرات 17 + ارسال نظر
uhanna شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 13:19

سلام....بعد از مدتی دوباره حست برگشت.....
هر روز بهتر و با حس تر از دیروز....
موفق باشی

سلام
مرسی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:10

قابل تامل...مثه همیشه...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:17

دل رسوای تو....من رسوای دل....
.
.
.
.
.
.
رفت... بی آنکه بداند که برای خوردن یک سیب چقدر تنهاییم..!

سلام
اینجا نوشتن نام الزامیست!

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:23

نام!؟
نامداران عشق و دوست داشتن و احساس و... به کجا رسیدند مگر که من نیز پی نامی باشم...
وقتی با نام در نطفه ی احساس خاموش می گردد چه جای گزیدن نام است؟!
وقتی که باور ها و خواست ها و آرزو ها پی در پی می شکنند نام و نشان برای چه؟!
بگذار در بی نامی لااقل احساس بیان گردد... وگرنه باز خاموش کن و بشکن و...احساس رو ولو این بار در بی نامی!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:54

هیچ کس اشکی برای ما نریخت ...هر که با ما بود از ما می گریخت ...چند روزی ست حالم دیدنیست... حال من از این و آن پرسیدنیست... گاه بر روی زمین زل می زنم... گاه بر حافظ تفاءل می زنم... حافظ دیوانه فالم را گرفت... یک غزل آمد که حالم را گرفت:
... ما زیاران چشم یاری داشتیم... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم ........

ما زیاران چشم یاری داشتیم... خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!

جناب سروان (پ) سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 23:59

سلللام چیه خانومی دللت گرفته؟
زندگی حکایت یخ فروش است ازش پرسیدند فروختی؟
گفت:نفروختم تموم شد!!!

سلام
چقدر خوبه که بالاخره یکی فهمیده من چقدر دلم گرفته !
مرسی واسه حکایت زیبات!

[ بدون نام ] جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 14:56

سلام من همون جناب سروانم
شناختی؟؟

به به!
یه نوشابه هم باز کن واسه خودت (:
مرسی که اومدی! بابت کامنتتم ممنونم!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 21:00

دلت تنگه؟؟!
پس گریه کن!
.
.

چون گریه سهم دل تنگه.........

برات ویرایشش کردم!
فقط این ساعتی که کامنت گذاشتی صبح؟!!!!!!! یعنی تو ساعت ۵.۵۰ صبح اینقدر بیکاری که واسه من کامنت میزاری؟(:
شوخیدم!
مرسی

همون بی نام سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 22:43

شوخیدی؟!
.
.
چه جالب مثه همیشه!!!(:

بیکار ؟! ...نه به هیچ وجه! ...اما افسوس که نمیشه خیلی چیزا رو راحت گفت.... مثه همیشه!!!

؟!
همه چیز رو میشه راحت گفت!
اما زمانی که بترسی
ناتوان میشی از گفتن!
و آدم ناتوان و ترسو فقط دنبال بهونست!!!!!
مثل ترس از نوشتن نام!!!!!!!!!!!!!!!!!

همون بی نام پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:13

ما خیلی چیزا به جون خریدیم...
.
.
ترسو بودنمون هم روش...
.
.اما می دونی که خیلی چیزا رو راحت نمیشه گفت لطفا این جمله را به راحتی انکار نکن!
.
مرسی

ما؟!!!!!!!!!!! یعنی چند نفرید؟
شرط ادب می رسونه که برای طرف مقابل از فاعل مفرد استفاده نشه!
اما انگار در رابطه با شما این قضیه عکسه!
خوشحال میشم این بازی مسخره تموم شه! هیچ علاقه ای به ادامش ندارم!
امیدوارم حرفم واضح باشه!
در ضمن گفتن هیچ چیز واسه کسی محدودیت نمیاره !
مگر همون ترسی که گفتم!

همون بی نام جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:37

متاسفم...

اول اینکه همون ادب حکم می کنه برای طرف مقابل بجای من از ما استفاده کنیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوم اینکه اگه منظور تون!! فعل مفرد است بله درست می فرما یید!!چون من از فاعل مفردی استفاده نکردم!!!!!!!!!
بازی نسیت!
واقعیت هایی ست که گفته میشه!!!!!!!یه جور درد و دله
فک نمی کردم کاسه صبر تون اینقدر باشه که جوش بزنین
واقعیت ها خیلی به باب میل آدما نیست!!!!
حرفا تون هم کاملا واضحه ........مثه همیشه!!!!!!!!!!!!!

به حروف مخاطب جمع دقت کنید!!

مرسی

واقعیتهایی که پشت پرده بمونن بیشتر عذاب آورند!!!!!
در ضمن این عادلانه نیست که شما شناختتون نسبت به من تا حدی باشه بخواین درد دل کنید اما من حتی اجازه نداشته باشم اسمتونو بدونم!!!!


بابت یادآوریتون واسه توجه به حروف جمع هم متشکرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

شقایق جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:19

سلام!
حالت چطوره؟
اومدم یه احوالی بپرسم اگه جسارت شد شرمنده!
امیدوارم خوب و سلامت باشی.
متنی هم که نوشتی زیبا بود..

سلام!
مرسی!
جالبه! که نگرانی جسارتی نشه!
ممنون

جناب سروان (پ) پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 00:52

می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

جناب سروان (پ) پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:01

پرسید که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟ خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است

همون بی نام یکشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:39

چه خبر از بی خبری؟
باز دلتون تنگه؟!
یارتون بر نگشته؟!
یا دیگه قرار نیس بیاد!؟

همون بی نام سه‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:29

۴ سوال و دریغ از یک جواب!!!

it is not in your business

ف یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:37 http://darkhiyalto.blogsky.com/

سلام
متن خیلی قشنگه از خودتونه؟
من می تونم تو وبلاگم ازش اسفاده کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد